سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ارباب واژه ای را که همیشه گوشه ی کتاب هایم سیاه مشق می کنم را با لب خوانی از ته کلاسشان برایم مخابره می کند.

بعد به بهانه اینکه به بچه های انسانی و تجربی بگوید ساکت باشند از کلاس بیرون می آید و یکدفعه می پرد بغلم....

.

.

.

.

زنگ آخر میان آن همه اولی و دومی احساس غربت می کنم، یکدفعه طرف آسانسور می بینمش و با ذوق و جیغ بغلش می پرم، ارباب اولین کسی است که ذوق کردن هایم را می بیند....

.

.

.

.

مدرسه دارد کم کم روی هوا می رود،جای سوم ب ای ها خالی است.

جای ضحی،

جای عارفه،

جای نرگس،

جای کوثر،

کوثر اگر بود همه مان را به خنده می انداخت و هر چه اطلاعات بود بیرون می کشید و به احتمال زیاد یک خروار هم تیکه می خورد،

ضحی از ذوق جیغ می کشید و بدون شک رو به من می گفت! دیدی گفتم! من از اولشم می دونستم! بعد من برایش تعریف می کردم که همه ی مسخره بازی و چرت و پرت گفتن های این چند وقته ام برای چی بود....

جای صدرا،

جای نرگس سادات،

جای هدی،

آخ که چه قدر جای هدی خالی بود، که من جلوی دهانش را بگیرم و مانع این بشوم که بیشتر از این حرف بزند....

جای متی،

جای فروزان،

جای صلی،

حتی شاید جای منِ سوم ب ای....

.

.

.

.

ارباب سرم را گذاشته روی شانه هایش و می گوید"گریه کن" من با خودم می گویم:"نه اینکه گریه کنم...نه... هوا کمی ابری است...."

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

ع ا ش ق ی ش ی و ه ر ن د ا ن ب ل ا ک ش ب ا ش د .....


+ تاریخ شنبه 92/2/21ساعت 5:1 عصر نویسنده polly | نظر